رمان گسل نوشته ساسان قهرمان داستان جوانانیست سرگشته که پس از انقلاب اسلامی و یورش جمهوری اسلامی به مخالفانش، راه تبعید در پیش میگیرند و خود را در تبعید بازمییابند. یادداشتی از اسد سیف، منتقد ادبی درباره این کتاب.
رمان “گسل” اثر ساسان قهرمان را میتوان از نخستین آثار ادبیات داستانی ایران در تبعید محسوب کرد. گسل داستان زندگی جوانانیست که روزهای سراسر شور انقلاب را به امید دستیابی به دنیایی نو پشتسر گذاشتهاند، ولی سرانجام با حاکمیت جمهوری اسلامی بر ایران، با یورش به نیروهای دگراندیش، تن به گریزی ناگزیر از کشور دادهاند.
گسل نه از انقلاب، بلکه یکی از نتایج آن که تبعید است، میگوید. رمان در پنج فصل با عنوانهای آفتاب، باران، مه، باد و خاک از زبان چهار راوی بازگفته میشود. هر یک از آنان از گذشته خویش میگوید و به شکلی آن را به حال میآمیزد تا راهی به آینده بگشاید. زندگی این چهار تن که همدیگر را از ایران میشناختند، به شکلی با هم درآمیخته است. هر چهار تن که حضوری پُرشور در انقلاب داشتهاند و ناخواسته کشور را ترک گفتهاند، راههای آوارگی را در یافتن مکانی برای سکونت طی میکنند.
در سه آفتاب
فصل نخست از زبان خسرو روایت میشود. خسرو که تازه از پراگ به برلین آمده است، دوستانش آذر و مجید و محسن و دیگران را در برلین مییابد؛ دوستانی که پس از مدتها آوارگی، به اینجا رسیدهاند. خسرو با شکستن خط زمانی، خواننده را به پراگ میبرد و از آنجا به تهران بازمیگردد، به دانشگاه تهران، به “انقلاب فرهنگی” که جنگ به نفع حزباللهیها مغلوبه میشود و متعاقب آن دانشگاهها بسته میشود. موج جدیدی از فرار دانشجویان به خارج از کشور نیز همزمان با سرکوب و بازداشتها آغاز میشود.
خسرو که همکلاس آذر بود در دانشگاه، حال آونگ گذشته و حال است. گذشته اکنون او را مختل کرده و او یارای رهایی از آن ندارد. خسرو اسیر رؤیاهای خویش است؛ رؤیاهایی که در ایران میگذرند. خسرو که راوی فصل آفتاب است، قادر نیست تابش آفتاب را بر زندگی خویش پذیرا شود و وجود خود را از آن گرم کند. او نه توان آن را دارد که به عشق آذر معنا ببخشد و نه میتواند از وجود آذر گرما بگیرد. خسرو در انطباق خویش با محیط تازه دودل است.
باران همچنان میبارد
فصل دوم کتاب باران نام دارد و آذر راوی آن است. آذر زن مجید است، خود را به همراه دخترش لاله به برلین میرساند، شوهرش در پراگ است و هنوز به آنها ملحق نشده است. آذر از ادامه زندگی زناشویی با مجید سربازمیزند: «… دیگر نمیکشیدم. یک روز حس کردم که دیگر نمیتوانم. این بار را باید بر زمین بگذارم و نفس بگیرم. بارهای مهمتری دارم که بکشم. حس کردم اگر نتوانم روی پای خودم بایستم زندگی و آینده لاله را هم تباه کردهام”. آذر تصمیم خود را گرفته است، بی اطلاع مجید جنین دوماهه را سقط میکند. آذر با خسرو رابطه عاشقانه دارد: «میدانستم که دیگر به زندگی با مجید بر نخواهم گشت.»
رابطه آذر با سه مرد که یکی شوهر، دیگری عاشق و سومی دوست است، در شکلگیری داستان نقش اساسی دارد. آذر در درک موقعیت تازه موفق است. او راوی فصل باران است. از بارانی روایت میکند که در فرار از ایران بر سرشان باریده بود: «من و لاله که با چادر به شکمم بسته بودمش سوار یک اسب بودیم و مجید با اسب دیگر میآمد… اسب میرفت و من رهایش کرده بودم که برود. مه را میشکافت و پیش میرفت و من نمیدانم کجا را نگاه میکردم. …به بالای تپه که رسید، ایستاد… رسیدیم! [اینجا] ترکیه است! رد شدیم! و باران گرفت! ما خیس میشدیم و من درمییافتم که هیچ سقفی بالای سر نداریم. که دشت باز و بیحصار زیر پای ماست و ما، در مرز ایستادهایم. در مرزی که دیگر نه پشت سرش مال ماست، نه پیش رویش. …دلم میخواست بلند هقهق گریه کنم. روی زمین بنشینم و به خاک مشت بکوبم. اما ایستاده بودم، منگ، و باران تمام تنم را میشست…»
آذر در برلین عاشق خسرو میشود، باور میکند که میتوان دوباره عاشق شد و دنیا را زیباتر دید. فصل باران، فصل آوارگی است، فصل پشت سر گذاشتن گذشته و ترس از آینده. بارانِ در مرز، گذشته آذر را میشوید و بارانِ در پراگ، اخلاق بهجا مانده از سنت را.
شخصیت آذر در رمان شکل میگیرد. او با پشت سر گذاشتن دنیای سنت، به استقلال دست مییابد، در خارج از کشور درس میخواند، کار میکند و فرزند بزرگ میکند. رابطه آذر و خسرو بین عشق و تنکامی در نوسان است. خسرو در وجود آذر پناهگاه میجوید، عاشق آذر است، زیرا در وجود او آسایش را میبیند، آذر اما رابطه خود را با خسرو به صرف نیازی دوجانبه حفظ میکند؛ نیازی جنسی و عاطفی. آذر نمیتواند با خسرو به تفاهم برسد. دریافت آذر از عشق چیزی دیگر است. یکی از نمادهای عشق، آزادی است. آذر به تجربه آن را مییابد: «فکر کردم چرا عشق را با این قید که تا ابد خواهد ماند خراب میکنیم؟ عشق در لحظه است که زیباست و بیبند. همین که بند بگذاری که تا ابد کسی را، چیزی را خواهی خواست، برای خودت و او محدوده ایجاد میکند.»
خسرو که دستی در نوشتن دارد، در پایان رمان قصد میکند، خانه از دست رفته را در سرزمین زبان بنا کند و سخنهای ناگفته را بنویسد. او راه آینده خویش را در نوشتن مییابد.
بادهای بیپایان
فصل سوم رمان باد نام دارد و راوی آن محسن است. محسن داستان خود را با رسیدن به فرانکفورت و تقاضای پناهندگی از کشور آلمان آغاز میکند. از زندگی چندماهه در پراگ میگوید. محسن پای رونده رمان است، ایستایی نمیشناسد، نمیخواهد بماند، به زندگی و لذتهای آن میاندیشد، در بند هیچ چیزی نیست، نه گذشته و نه حتی عشق، میکوشد همه گوشههای زندگی را کشف کند و بشناسد. محسن و آذر در خودیابی و کشف رازهای زندگی به هم نزدیک هستند. محسن دنیایی متفاوت از مجید و خسرو دارد، میخواهد در “آن” زندگی کند.
محسن خود بادیست در فصل باد. همهجا سرک میکشد. با پشت سر گذاشتن چند سال نخست تبعید، تصمیم میگیرد رهسپار کانادا شود.
فصل چهارم را مجید روایت میکند، از ازدواج خود با آذر آغاز میکند. از نقاشیهایش میگوید، از چند ماه زندان که به اشتباه بازداشت شده بود، از حجت، همسلولی فرقانیاش که اعدام شد. مجید نمیتواند جهان تبعید را تاب آورد، با آذر تفاهم ندارد. آذر از او جدا میشود. مجید میخواهد به ایران بازگردد و از آنجا که فکر میکند “برلین یک فاحشهخانه است”، میخواهد دخترش را نیز با خود ببرد تا از “فاحشه شدن” او جلوگیری کند.
مجید هویت خویش را در گذشتهاش میبیند، همیشه خواب ایران میبیند. جدایی آذر از مجید، پنداری پایان دنیای اوست، ضربه را تاب نمیآورد و اقدام به خودکشی میکند.
بر خاک جهان
فصل آخر کتاب، خاک است که از زبان آذر روایت میشود. این فصل با نقالی در “خانه فرهنگهای جهان” در برلین آغاز میشود که “هزاره فردوسی” را جشن گرفتهاند و آذر با دوستان خود در آن شرکت دارد. صحبت از رستم و سهراب است، از هویت، از زندگی دوباره. و آذر میخواهد در این خاک که او را پذیرا شده، بذر زندگی بپاشد. آذر با تجربهای که پشت سر گذاشته، میکوشد در این خاک بارور گردد. او خاک وجود خویش را میکاود، عشق و زندگی و آزادی را در آن مییابد. میخواهد وجود خویش را بر این خاک شکوفا گرداند.
آذر، شخصیت اصلی رمان، تنها کسی است که برای آینده خویش آگاهانه گام برمیدارد و مسئولانه برخورد میکند. آذر مجید را با دنیای گذشتهاش تنها میگذارد تا با خسرو از آینده بگوید، اما آرامش را با محسن مییابد، اگر چه نمیخواهد همگام او باشد در بادپاییهایش. رابطه آذر با محسن به شکلی دیگر است؛ هر دو آزاد، برابر، رها و بر اساس تفاهم با هم دوست میشوند، هیچکدام وابسته به دیگری نیست. آذر مجبور نیست در این رابطه “زنی سنتی” و یا “مادر” باشد. هیچ تحمیلی در این رابطه نقش ندارد، او خود صاحب تن خویش است، جفت خویش خود انتخاب میکند. در ازدواج با مجید ارادهای کور داشت و شناختی از زندگی زناشویی نداشت. رابطه محسن و آذر بر بحثها و گفتوگوها و راز دلگوییها شکل گرفته است؛ رابطهای بر اساس شناخت.
آذر از محسن نطفهای در شکم دارد و میخواهد این جنین را به عنوان ثمره عشق و نماد زندگی نو حفظ کند. حامله شدن مجدد از مجید آگاهانه نبود و او اختیاری در آن نداشت، در حاملگی از محسن اما اختیار و انتخاب از اوست. این جنین پیامآور یک زندگی تازه است، این زندگی را باید پاس داشت و در تولد و بالشِ آن کوشید: «… پشت سرم، بنای سوخته رایشتاگ بود و جای خالی دیوار فروریخته برلین و پیش رویم، خانه فرهنگهای جهان، و فوارهای که میجهید و فرومیریخت. دستم را به سوی سینهام بردم. قلبم زیر پستان پُرشیر تیر میکشید…» و داستان تمام میشود. آذر هنوز راه در پیش دارد تا خود را بهتر بیابد و پا در خاک محکمتر کند.
تبعیدی اگر در کشف موقعیت موفق باشد، در اصل به خانه “فرهنگهای جهان” پرتاب شده است، اگر نتواند خود را بازیابد، چون دیوار برلین فرو خواهد ریخت و یا چون بنای رایشتاگ در خود خواهد سوخت.
در “گسل” صدای چهار شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی در کنار هم قرار میگیرند تا ذهنهای گسیخته و افکار گوناگون و پارهپاره تبعیدیان، در زمانی درهم شکسته و دهساله، گوشههایی از داستان تبعید را بیان کنند. آنان هر یک به سلیقه خویش میکوشند تا پس از زلزله انقلاب، در تبعید به نوعی ثبات در زندگی دست یابند.
در خانهتکانی ذهن تبعیدی، تقابل نقش بزرگی دارد. شخصیتهای “گسل” نیز سنتهای نهادینهشده قرون را در تقابل با فرهنگ میزبان قرار میدهند تا از این راه یا ببالند و بشکوفند و یا بخشکند و بمیرند. آدمهای “گسل”، آنان که به آینده مینگرند،”باران” و “مه” و “باد” را پشت سر گذاشتهاند تا در “فصل آفتاب” خود را بهتر ببینند و ریشه در “خاک”تازه محکم کنند.
ساسان قهرمان با این دستمایه “گسل” را پی ریخته است. همه شخصیتها در تناقض زندگی میکنند، همه دارند “شدن”، “رفتن”، بودن” و “ماندن” را تجربه میکنند. داستان نیز در این تناقضها پایان مییابد تا خواننده که خود در شمار همین افراد است، تکلیف خویش را با این “گسل” که بر آن قرار داریم روشن کند.
“گسل” در پرداختن به موضوع “عشق” در میان ادبیات داستانی ایران در تبعید، رمانی شاخص و ماندنی است.
* این یادداشت نظر نویسنده را منعکس میکند و الزاما بازتابدهنده نظر جنجال خبری نیست.