«داریوش مهرجویی» دو بار ایران را ترک کرد و برای مهاجرت به کشوری دیگر رفت؛ یک بار پیش از انقلاب که به امریکا رفت و در لسآنجلس ساکن شد و تحصیل کرد، بار دیگر بعد از انقلاب بود که به فرانسه رفت و در پاریس اقامت گزید. اما هر دو بار نتوانست دور از ایران تاب بیاورد و دوباره به وطن برگشت و نوشت: «هوای ایران را در سر دارم.»
مهرجویی دغدغههای بسیاری داشت که در فیلمهایش نمود دارند اما یکی از مهمترین آنها، «خانه» بود. خانه نه به عنوان جایی برای ماندن بلکه به معنای مکانی برای تعلق داشتن. چیزی فراتر از مِلک شخصی؛ به مثابه سرزمین، وطن و خاک.
در «اجارهنشینها» از نگرانی خود برای خانهای سخن گفت که بیصاحب مانده و سرنوشتش به دست دلالان سودجو افتاده است و مستاجران نگونبختش به جای این که به فکر حفظ خانه باشند، در سودای تصاحب خانه برای خویش هستند و در نهایت خانهای که به همه تعلق دارد، به هیچکس نمیرسد و رو به تباهی و ویرانی میرود.
همین بنمایه خانه در معرض تهدید را به شکلی دیگر در «بانو» دنبال میکند؛ مهمانانی که به خانه بانو پناه میآورند اما به مهاجمانی طمعکار بدل میشوند که خانه را چپاول و سپس اشغال میکنند و بانو به عنوان صاحبخانه اصلی، خود را غریب در خانه/ وطن خویش میبیند.
خانه «هامون» نیز فضای شلوغ و به هم ریختهای است که ذهن آشفته هامون را بازتاب میدهد و از این رو وقتی بعد از کابوس وحشتناکش خود را در خانه بزرگ و خالی خویش میبیند، شروع به تی کشیدن و تمیز کردن آن از ترسها و تردیدهایش میکند اما توان پاکسازی خانه را ندارد.
در همین دوران است که معمولا پایان به رفتن ختم میشود. «سارا» در فیلم «سارا»، آقای خانه را از اتاق خواب در طبقه بالا به زیرزمینی میکشاند که تنها مأمن او بوده است و از زیستن در کنار یک غریبه در خانهای مشترک سخن میگوید. بعد چمدانش را برمیدارد و با کودکش خانه را ترک میکند. وقتی از داخل تاکسی سر بر میگرداند و آن نگاه عجیب را به پشت سرش میکند، احساس کسی را به نمایش میگذارد که چهقدر خانهاش را دوست میداشت و برای حفظ آن چه تلاشها که نکرد ولی اکنون مجبور است که آن را ترک کند؛ مثل همه مهاجران و تبعیدیها که با نگاهی به پشت سر از ایران رفتند.
خانه «لیلا» با خبر ناباروری او زیر سایه تهدید مزاحمان نامریی قرار میگیرد و در شب عروسی به دستور «خانم بزرگ» در جایگاه دیگری برتر، جمعیت همراه عروس از راه میرسند و خانه را اشغال میکنند. ورود مرد مهمان که به اشتباه سر از خلوت لیلا درمیآورد، به او میفهماند که این خانه دیگر به او تعلق ندارد. در نهایت او نیز همچون سارا چادر سیاه به نشانه تحمیل بختک سیاه که بر این سرزمین افتاده است، بر سر میکند و در دل شب از خانهای که آن را با عشق ساخته بود، میگریزد.
در «درخت گلابی» با نمایش نمایی از خانهای بزرگ اما سوت و کور، حسرتش برای گذشته پرشور سرزمینش را به نمایش میگذارد؛ وقتی خانهای با ایوانی پر از گلیم، گلدانهای چیده شده در پلهها، تختهای زیر درختان و بساط چای و بلال و کباب و دورهمی خانوادگی از پشت درخت گلابی سر بر میآورد. روشنفکر به آخر خط رسیده به این خانه آمده است تا خود را در تنهایی حبس و رنج سترونی خویش را فراموش کند اما درخت گلابی با قهر معنادارش او را از دخمهاش بیرون میکشد و خاطره پسربچه پرشور و عاشقی را پیش چشمانش زنده میکند که در آن سن کم میدانست که از زندگی چه میخواهد و میتوانست آن را با صدای بلند بر زبان بیاورد؛ این که میخواهد نویسنده شود و به عشق «میم» وفادار بماند.
هرچند نکبت و رنج و فقر در گوشه و کنار خانه به چشم میآید اما مهرجویی هنوز دلبسته این خانه در آستانه زوال است و امید دارد با دور هم نگه داشتن ساکنانش، آن را نجات دهد.
در «مهمان مامان»، از همان آغاز که «آقایدالله» با کمک «بهاره» پوسترهای سینمایی را به در و دیوار خانه میچسباند، شاهد تلاش برای نجات خانه کلنگی و رو به ویرانی با کمک رویا هستیم. مهرجویی نمیتواند جلوی تخریب خانه را بگیرد اما برای یک شب تصویری از خانهای امن، آزاد و آباد را ترسیم میکند تا شاید همین چشمانداز خیالی، میل به تغییر وضعیت موجود را برانگیزد.
در «سنتوری» نیز وقتی «علی» بیخانمان با دست شکسته به خانه بزرگ و مجلل پدری میرود و بساط روضه مادر را به هم میزند و سهم خود از آن خانه را میطلبد، عصیانی است علیه کسانی که خود را صاحبخانه میدانند اما این خانه را برای اهالی آن ناامن کردهاند.
در «لامینور» و آخرین فیلم مهرجویی، دختر در غیاب پدر دیکتاتور در خانه مهمانی تولد برای پدربزرگ میگیرد تا جلوی مهمانان ساز بزند اما شب تولد مهمانان نمیآیند و ماموران نیروی انتظامی از راه میرسند که جلوی پارتی مختلط را بگیرند. پدربزرگ به ماموران میگوید: «شما جای مهمونای ما!»
ماموران خانه را تفتیش میکنند و بعد به جای مهمانان، دور میز شام مینشینند و پسرعمو که مهمانی را لو داده است، مجلسگردان میشود. دخترک با چشم گریان از پشت درخت به خانه اشغال شده نگاه میکند و همان لحظه پدر از سفر بر میگردد. باران میگیرد و طوفان میشود و آب در غذاها میچکد، چلچراغها میشکنند، کیک روی زمین میافتد و همه چیز به هم میریزد. در این خانه جایی برای دختر جوان و رویایش نیست. خانه در تسخیر دیکتاتور و مامورانش است. حق با دختر بود که میگفت: «همه شدند دشمن من توی این خونه!»
در ظاهر، تلاش دخترک به مثابه نسل جدید برای پس گرفتن خانه و تغییر آن ناکام میماند اما نیمهشب از خانه بیرون میزند و در گوشهای از خیابان شروع به ساز زدن میکند. بعد دوستانش از راه میرسند. مردم جمع میشوند و دختر به آرزویش میرسد و به جای خانهای که هرگز برایش امن نبوده است، شهر را از آن خود میکند.
فیلم قبل از جنبش «زن، زندگی، آزادی» ساخته شد و با وجود ضعفهایش، با چنین پایانی جنبه پیشگویانه مییابد.
مهرجویی از تهران رفت و در گوشه دنجی در شهرک «زیبادشت» کرج خانه گرفت اما همان خانه به قتلگاهش بدل شد. او خیلی پیشتر در همان خانه به قتل رسیده بود؛ همان موقع که رو به دوربین نشست و در اعتراض به عدم اکران لامینور، با خشم به سینهاش چنگ زد و گفت: «بیایید مرا بُکُشید.»
هر بار که فیلمی از مهرجویی سانسور یا توقیف کردند، ضربهای بر پیکرش زدند و او را سلاخی کردند. حق این هنرمند چنین مرگ هولناک و مخوفی نبود. او شایسته این بود که در آرامش بمیرد. تصورمان از سالهای پیری مهرجویی همان چیزی بود که خودش از پیرمردها و پیرزنان در خانه سالمندان در فیلم «تهران، طهران» به تصویر کشید. او بلد بود که چهطور خانه دلمرده سالمندان را هم به یک جای پرشور و سرخوشانه بدل کند؛ با موسیقی و غذا و دورهمی و بگو و بخند جمعی.
میدانست که چهطور فرو ریختن سقف خانه بر سر سفره «هفتسین» را به بهانهای برای گشت و گذار در تهران بدل کند و سایه مرگ را از سر خود براند؛ زنده بماند و همچنان شور فیلم ساختن داشته باشد. افسوس که نگذاشتند و خونش را در خانهاش ریختند.
اما هیچ هنرمندی بیخانمان نخواهد بود؛ حتی اگر او را از سرزمینش برانند و به جایی دیگر تبعید کنند، بسان «بهرام بیضایی»، حتی اگر او را در خانهاش منزوی کنند و اجازه ساختن فیلم به او را ندهند، همچون «ناصر تقوایی» و حتی اگر او را در خانهاش کاردآجین کنند و خونش را بریزند، به مثابه داریوش مهرجویی.
خانه، وطن و سرزمین هر هنرمندی، آثارش هستند که هیچ سانسور و خشونتی نمیتواند آنها را از او بگیرد یا ویران کند. هنرمند با آثارش در ذهن و قلب مخاطبان ماندگار و ابدی میشود و این بار هیچ سایه شوم تهدیدی نمیتواند خانهاش را ناامن کند، زیرا دست قاتلان و جلادان از خیال ما کوتاه است و ما مرگ مهرجویی را در ذهن خود همانطور رقم میزنیم که شایستهاش بود؛ مثل «اسد» در فیلم «پری» در خانهاش بالای تپه در «درهچنار» که پنجرههایش رو به رودخانهای باز میشدند که ماهیهای عشق نور داشت. در طول راه با رود و درخت و آسمان حرف زد، نان و سبزی خرید، شمع روشن کرد، چشمبندش را بر چشمانش زد و بعد روی صندلی راحتی خود دراز کشید و به صدای سوختن خانهاش گوش سپرد.